چه بودیم و چه شدیم. دلمان شاد بود و حالا دلمرده شده ایم. این مرام روزگار است دیگر، باید سوخت و ساخت.
عصر ایران ورزشی - یادش بخیر! آن روزها از چند هفته قبل
از دربی( آن موقع ها نمی گفتیم دربی می گفتیم استقلال- پرسپولیس!) حال و هوای عجیبی داشتیم. همه جا بساط کری
خواندن ها برپا بود. در مدرسه حسابی با همکلاسی ها بر سر اینکه استقلال می برد یا پرسپولیس بحث می کردیم. آنقدر بحث هایمان داغ می شد
که کار حتی به دعوا و گلاویز شدن هم می کشید. با بهترین دوستمان به خاطر
بازیکن محبوبمان قهر می کردیم و دشمن می شدیم.
در کوچه و محله هم
که بلوایی برپا بود. تمام بچه محل ها لباس های تیم محبوب خود را می پوشیدند
و با بوق و فریاد شعار می دادند و کری می خواندند. بازار بازی های شبیه
سازی شده استقلال و پرسپولیس در نسخه گل کوچک و زمین خاکی و ... هم داغ
بود. وقتی می بردیم دل خوش بودیم تیممان هم می برد و وقتی می باختیم دل
شوره می گرفتیم که نکند واقعا ببازیم!
در خانواده هم اوضاع شبیه
مدرسه بود. خواهر و برادرها به دو دسته استقلالی و پرسپولیسی تقسیم می شدند و در فضای خانه همیشه سر و
صدا و جنجال بود. بابا و مامان بنده خدا هم که این وسط طرفدار هیچ تیمی
نبودند، ناگزیر مجبور می شدند که طرفی را بگیرند تا بچه ها ناراحت نشوند.
آن روزها برایمان بهترین روزها بود. بابا پول می داد تا برای فوتبال یک
کیلو تخمه آفتابگردان بخریم و چه صفایی داشت!
فوتبال شروع می شد و
از دلشوره و استرس دل توی دلمان نبود. با هر موقعیت گل حریف دلمان هری می
ریخت و با هر موقعیت گل تیممان حسابی داد می زدیم و حسرت می خوردیم. وای به حال وقتی
که تیممان می برد، دیگر هیچ خدایی را بنده نبودیم. با سری بالا پرچم به دست
و خوشحال می دویدیم توی کوچه و شادی می کردیم. ولی وقتی می باختیم رویمان
نمی شد که از خانه بیرون بیاییم. طعنه های خواهر و برادر را تحمل می کردیم
ولی پایمان را بیرون نمی گذاشتیم. عزای فردا را می گرفتیم که در مدرسه چه
خواهد شد. حتماً حسابی باید حرف بشنویم و چیزی نگوییم. همین هم می شد. یادش
بخیر!
اما حالا که دارم فکر می کنم می بینیم که دربی نزدیک است،
ولی دیگر هیچ شور و اشتیاقی ندارم. صبح زود از خواب بیدار می شوم و سر کار
می روم. در محل کار همه سرشان به کار خودشان است و هیچ کس حتی روحش هم از
بازی استقلال – پرسپولیس خبر ندارد. در محله پرنده پر نمی زند. شب ها
همه در آپارتمان های خودشان نشسته اند و جز روشنی چراغ خانه هایشان چیز
دیگری مشخص نیست.
در خانه هم که دیگر هیچ صفایی نیست. بابایی نیست
که دیگر پول تخمه بدهد و مامان هم آنقدر پایش درد می کند که حتی نای زندگی کردن هم ندارد. با خود فکر می کنم که چه بودیم و چه
شدیم. دلمان شاد بود و حالا دلمرده شده ایم. این مرام روزگار است دیگر،
باید سوخت و ساخت!